-
اربعین
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 13:22
کاروانی خسته از راه می رسد کاروانی که دلها شکسته و پاهها آبله بسته و بدنها تازیانه خورده کاروانی که در مجالس مختلف آنان را برده اند و در هر مجلسی اتفاقی جدید یک بار در مجلسی سر شهید کربلا درون طشتی قرار داده شده است و در آن طرف طشت طشتی دیگر از شراب و چوب خیزران بر لب و دندان کسی که آن لب را پیامبر اسلام بوسه زده بود،...
-
بوی محرم
شنبه 16 دیماه سال 1385 10:16
السلام علیک یا اباعبدالله ای حسین ای که در همه جا نام تو و یاد تو وجود دارد و حرارت محبت و عشق تو سرد شدنی نیست و هر چه از واقعه عظیم عاشورا می گذرد گرمای آن بیشتر و بیشتر می شود چرا که حضرت رسول فرموده است این حرارت و گرما سرد شدنی نیست. نمی دانم چقدر دلم تنگ شده است؟ نمی دانم چرا ایام محرم که نزدیک می شود بغض گلویم...
-
ولایت اسمی
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 11:29
سالها می گذرد ما همچنان عید ولایت را پس از هم به جشن می نشینیم و هزینه های مختلفی را بر خود و دیگران تحمیل می کنیم و به خود می گوییم که ما ولایت مدار هستیم. هیچ از خود پرسیده ایم ولایت مدار یعنی چه؟ آیا ولایت مداری اسمی است یا درونی؟ آیا جشن گرفتن و چراغانی کردن و پرچمهای رنگارنگ نصب کردن و نقل و نبات دادنها و برگزاری...
-
بهشت
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 10:50
صدای گریه نیمه شبهای من او را از خواب بیدار می کرد و آن زمان که از کنار او دور می شدم به دنبال من در حرکت می شد وقتی با تک سرفه من مواجه می شد تمام بندش به لرزه می افتد که ای وای فرزندم بیمار شده است و وقتی خنده های مرا کنار لبانم احساس می کرد اشک شوق و شادی سراپای وجود را فرا می گرفت آری این مادر است که اینگونه با...
-
زمزمه های عارفانه
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 10:05
بنام نامی دوست در این ایام نفس گیر که جانها به تنگ آمده است و دلهای همیشه مشتاق به دنبال چه کسی می گردند؟ به هر کجا که سری می زنیم جای خالی کسی را احساس می کنیم و به هر کسی دل می بندیم باز هم ما را دلخوش نمی کند راستی چرا اینگونه است؟ شاید کسی را می طلبد که او را نمی یابد شاید به کسی نیازمند است که او را آرامش دهد از...
-
بهانه
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 13:52
دلم پر است و هی بهانه میکند غروب را خدایا چقدر خستهام چرا نمی شوم رها ؟ نه عابری نه مژدهای نه بوی شعر تازهای پرنده پر نمی زند در این سکوت کوچهها بیا و لطف کن ببار آسمان! که تشنهام تورا به باغچه تو را به گریههای بی صدا نه در بها دستها نه در مجال یک نگاه نه در مرور خاطره نه در عبور آشنا نمیشود خلاصه شد‚ نمیشود...